دروغ ..............دروغ میـگفت ..بارها از او پرسیده بودم که دوستم داری ؟؟میگفت : آری ؟؟ولی،ولی از چشمانش آشکار بود که دروغ میگوید ...نگاهش از ترجمه عشق عاجز بودتا اینکه روزگارروزگار پیش عشق دروغمان سنگی انداختو ما را بی هم از هم کرد..برای همیشه ...تا ابد ...در دلم شراره آتشی بود که درونم را می سوزاند .از جداییمان چند ماهی گذشت ...تا روزی که ،،،او را با دیگری دیدم ....گمانم دل به او داده بود...و در آن دور دستبه دل ساده من می خندید ...دوباره دیدمـش !دلم کـمی برایـش سوخت !انگار دلش را کسی شکسته بود..خیلی تنها شده بود ..نه ...تنها نبود ..او خدایی داشت...خط های روی صورتش گذر عمر را نشان می داد ..این همون آدمی نبود که می شناختم .از فراق یارش درد می کشید ....گمانم معشوقش گرفتار چشمان دیگریشده بود ...اما کسی جز من ، سواد خواندن نگاهش را نداشت ..کاش می توانستم کمکش کنم ...ولی باید او را تنها می گذاشتم تا با درد های خود آرام بگیرد ....برای همین ،بی گـمان آیـنـه را شکستم
نظرات شما عزیزان:
تاریخ: پنج شنبه 31 / 5 / 1392برچسب:کتیج شعرعاشقانه,
ارسال توسط حامدرئیسی
آخرین مطالب